|محافظه‌کار|

معصوم اول

آن شب‌ها که بارها و بارها پریا را با صدای جوان‌ترین خاله‌ام می‌شنیدم، گمان نمی‌کردم که برسم به روزی که کنار همسرم که نمی‌دانم در این دنیا بود یا نبود در اتاقی روزها و روزها را سرکنم که در طبقه‌ی بالایش غولِ شعرِ جوانی من هم بر بستر بیماری باشد. نشسته بر تخت یا سری فروافتاده که گاه گویی می‌رفت و باز بازمی‌گشت. وقتی که همسر را با صندلی چرخدار به دیدارش بردیم لحظه‌ای بازگشت و گفت گلشیری معصومت را بخوان. گلشیری که گفتم نمی‌دانم چقدر در این جهان بود بدون آن انبوه موهای سیاهش، تکیده، خیره، نگاهش کرد. معصوم، خیلی معصوم.

فرزانه ظاهری، یادداشت «شاملو؛ غول کودکی‌هایم»، اندیشه پویا، شماره 18، مرداد نود و سه، ص 89

شیخ کمونیست با دخترک فرار کرد

دکتر سید باقر امامی رهبر گروهی به نام «ساکا» (سازمان انقلابیون کمونیست ایران) بود که اکثر اعضایش کارگر بودند.
می گفتند باقر امامی، که اعضای کارگری و با سابقه و میان سال «ساکا» واقعا برای او احترام زیادی قائل بودند و من نظیر این احترام را تنها بین دارویش و قطب شان دیده‌ام، خودش در محله‌ی فقیرنشین و کارگری و در خانه‌ای محقر زندگی می کرد با عبایی بر دوش و چراغی گرد سوز. او در همان اتاق محقر اوقات را به رتق و فتق امور تشکیلاتی و نوشتن آثار مارکسیستی می گذرانده است تا این عاشق دختری ارمنی می شود و روزی از روزها با پول تشکیلات کارگری و دخترک به ارمنستان فرار می کند.

خاطرات امیرحسین فطانت، اندیشه پویا، شماره خرداد نود و سه

زمانی که غولی که به دنبال‌مان گذاشته بود، ایستاد!

خبر پذیرش قطع نامه را همه با هم از اخبار ساعت دو رادیو در اتاق یکی از همکاران شنیدیم و حس‌های غریب که ناگهان بر من هجوم آورد. انگار غولی که به دنبال‌مان گذاشته بود و فرصت نداشتیم برگردیم و نگاه کنیم و فقط بایست می‌دویدیم، ایستاده بود و برگشتم دیدم تمام سالهای پشت سر را که در این گریز بی‌وقفه فرصت نشده بود بابیستم و نگاه کنم. سال‌های آن دهه را.

فرزانه طاهری – اندیشه پویا. شماره خرداد نود و سه

پیشنهاد لغو قانون تنظیم خانواده در دولت ازهاری!

در جلسات هیات دولت نظامی ارتشبد ازهاری، وزیر کار و امور اجتماعی، سپهبد کاتوزیان پیشنهاداتی نظیر لغو قانون تنظیم خانواده، آزادی تعدد زوجات و یا افزایش تعدادی از روزهای عزاداری مذهبی در تعطیلات رسمی کشور را مطرح می کرد.

ارتشبد قره‌باغی

خاطرات ژنرال، نشر نی، چاپ پنجم، 1365

پدر سوخته‌ی سوئدی و چغاله

دختر مورد علاقه‌ی شاهنشاه دیشب دچار قی و اسهال شد، به علت خوردن چغاله بادام. پدر سوخته‌ی سوئدی به چغاله چه کار دارد؟ باری، من دستپاچه شدم و فوری دکتر عباس صفویان را خواستم و به عیادت فرستادم و او را با راننده‌ی خودم روانه‌ی محل توقف او کردم. راننده‌ی من که عجله‌ی مرا درمی‌یابد و از وجود دختر دیگر خبر ندارد، درست به حرف من و آدرسی که می‌دهم گوش نمی‌دهد و دکتر را پیش دختر فرانسوی، دوست من می‌برد. دکتر وارد می‌شود و می‌گوید فلانی مرا برای معالجه شما فرستاده. چه خورده‌اید و از کی دچار قی و اسهال شده‌اید؟ دختر دچار تعجب می‌شود و می‌گوید من چنین مرضی ندارم. ولی دکتر اصرار می‌کند که چرا مرض دارید، به من نمی‌گوئید؟ نباید از دکترهای ایرانی بترسید. از او انکار و از دکتر اصرار، تا بالاخره دختر به من تلفن می‌کند و مشت من و دکتر، هر دو باز می‌شود.

یادداشت‌های اسدالله علم- جلد ششم- یادداشت روز ۲۵ فروردین ۵۵

روال بر ضرر است

بعضی‌ها ــ که من هم یکی از آن‌ها هستم ــ از قصّه‌هایی که پایانِ خوش دارند بدشان می‌آید. احساس می‌کنیم گول خورده‌ایم. روال بر ضرر است. تقدیر نباید متوقّف شود. بهمنی که در مسیرش درست در چند متریِ بالای سرِ یک روستای چُندک‌زده متوقّف می‌شود نه فقط غیرِطبیعی بلکه غیرِاخلاقی عمل می‌کند.
.
پنین- ولادیمیر نابوکوف، ترجمه‌ رضا رضایی، کارنامه

کُپ می‌کنن یهو …

biganeh2

امیر [امیر جعفری]: نسرین کی اومد؟
سپیده [مهناز افشار]: دو-سه ساعته … چقدر سیگار کشیدی باز.
امیر: خوابیده؟
سیپده: گفت می‌خوام تنها باشم یه کم.
امیر: حرفتون شده؟
سپیده: نه
سپیده: اومده مهمونی بعد می‌خواد تنها باشه؟!
سپیده: مهری بچه‌شو آورده بود اندازه‌هاشو بگیرم، نسرین تو اتاق دو دقیقه پیشش خوب بود، مهری که رفت برگشتم تو اتاق دیدم نسرین نه باهام حرف می‌زنه نه اصلا صدامو می‌شنوه …
امیر: کُپ می‌کنن یهو… این تیپی زیاد دیدم، یه رفیق داشتم تو سربازی این طوری بود. مخ آدمو می‌خورد، جوک می‌گفت، می‌خندید، بعد یهو کُپ می‌کرد دو روز هیچی نمی‌گفت … سرِ پُست خودشو با تیر زد.
سیپده: امیر!
امیر: رفیقمو دارم می‌گم.
سپیده: از اتاق اومد بیرون بگو بهش لاغرتر و جوون‌تر از قبل شده.
امیر: من که قبلشو ندیده بودم.
سپیده: نسرین به این چیزا کار نداره…

بیگانه – بهرام توکلی

ولی روحیه‌ی آخوندی هنوز هست

عرض کردم چیزی که دیروز خیلی باعث تعجب من در دانشگاه پهلوی شیراز شد، مشاهده تعداد زیادی دختر ِ چادر به سر بود. وقتی غلام رئیس دانشگاه بودم، دختر چادر به سر را مسخره می‌کردیم و یک نفر هم برای نمونه پیدا نمی‌شد. یعنی آن را برای خود یک تحقیر حساب می‌کردند. حالا ده‌ها دختر چادری حتّی در سالن سخنرانی دیدم. و شنیده‌ام که حتّی بعضی دختران دانشجو با فرهنگ‌مهر، رئیس دانشگاه، دست نمی‌دهند که این کار حرام است. شاهنشاه خیلی تعجب فرمودند و بسیار عصبانی شدند.
عرض کردم: «حالا بیچاره این فرهنگ‌مهر خودش زرتشتی است و بسیار هم مرد خوبی است ولی از ترس چماقِ تکفیرِ آخوندها بیشتر از مسلمانان احتیاط می‌کند.»
فرمودند: »دیگر که آخر آخوندی نیست»، عرض کردم: «ولی روحیه‌ی آخوندی هنوز هست و مارکسیست‌های اسلامی برای هوچی‌گری از آن خیلی خوب بهره‌برداری می‌کنند».

یادداشت‌های علم، جلد ششم، صفحه ۶۷. یادداشت روز ۷ اردیبهشت ۱۳۵۵

وقتی آرش از بالای کوه برگشت

یک روز منتظر نتیجه‌ی امتحان آخر سال، هم‌مدرسه‌ای‌ام، نادر ابراهیمی، «آرش در قلمروی تردید» ِ خویش را برایم تعریف کرد. نادر ابراهیمی کوهنورد هم بود و همه‌ی طنز و واقعیت‌گرایی‌اش گذاشته بود برای آرش. در داستان او در پایان آرش از بالای کوه برمی‌گشت و خبر می‌داد که از آن بالا میان سرزمین‌ها مرزی نیست. پیامی بسیار روشن و مترقی، و در عین حال بهترین شیوه برای ننوشتن اسطوره و بلاتکلیف‌ گذاشتن دو طرف جنگی که دو-سه هزار سال پیش اتفاق افتاده.

بهرام بیضایی
گفتگو با مجله‌ی اندیشه پویا، آذر و دی ۹۲، شماره ۱۲، صفحه ۱۱۹

طرفداران من هم‌اکنون در شانزه‌لیزه‌اند

می‌گویند از اعلیحضرت پیش از عزیمت پرسیده‌اند چرا از طرفداران خود در ایران نمی‌خواهد به خیابان‌ها بریزند و به هواداری او دست به تظاهرات بزنند، همانگونه که طرفداران دوگل در خیابان شانزه‌لیزه کردند. اعلیحضرت پاسخ‌داده‌است «اشکال در این است که طرفداران من هم‌اکنون در شانزه‌لیزه‌اند».

پرویز راجی، آخرین سفیر شاه در لندن
در خدمت تخت طاووس، مجموعه یادداشت‌های روزانه، ترجمه حسن کامشاد، صفحه ۳۹۳