معصوم اول
آن شبها که بارها و بارها پریا را با صدای جوانترین خالهام میشنیدم، گمان نمیکردم که برسم به روزی که کنار همسرم که نمیدانم در این دنیا بود یا نبود در اتاقی روزها و روزها را سرکنم که در طبقهی بالایش غولِ شعرِ جوانی من هم بر بستر بیماری باشد. نشسته بر تخت یا سری فروافتاده که گاه گویی میرفت و باز بازمیگشت. وقتی که همسر را با صندلی چرخدار به دیدارش بردیم لحظهای بازگشت و گفت گلشیری معصومت را بخوان. گلشیری که گفتم نمیدانم چقدر در این جهان بود بدون آن انبوه موهای سیاهش، تکیده، خیره، نگاهش کرد. معصوم، خیلی معصوم.
فرزانه ظاهری، یادداشت «شاملو؛ غول کودکیهایم»، اندیشه پویا، شماره 18، مرداد نود و سه، ص 89